درويشي صاحب كرامت را حكايت كنند كه روزي مكتوبي بگشود از آن ِ يكي از اصحاب سر و منسوبان به علم جفر و سيميا و چون در آن نظر نمود ، طلسمي شگفت چون اين علامت در آن مشاهده كرد : [؟]درويش ساعتي از خود بشد و چون از آن حالت باز آمد ، فرمود تا جريده اي فراهم آوردند و در پاسخ , اين طلسم غريب[!] بر آن نقش كرد و في الحال باز فرستاد.
آورده اند كه روزي چند بگذشت تا قاصد بازگشت و پاسخ بازآورد. درويش چون مهر از نامه برگرفت , او را اين نقش ِ بس غريب مشاهده افتاد كه بر آن نگاشته بودند :[:] و مرد نيك از جاي بشد و به دست و پاي بمرد. پس از شبانروزي كه به عالم صحو باز آمد ، بفرمود تا اين طلسم عجيب كه از آن پيش هرگز كس نديده بود : [؟!] در جواب بر مكتوبي بنگارند و باز فرستند.
يك ماه برآمد تا قاصد از گرد راه رسيد و جواب باز پس آورد.گويند چون درويش طومار نامه گشود و در آن نظر كرد ، به 
ناگاه نعره اي از عمق جان بركشيد و در زمان خرقه تهي كرد.چون مريدان در آن صحيفه در نگريستند , در آن جز [...] هيچ نيافتند!
و من اين حكايت بدان آوردم تا بداني كه اين علائم موسوم به "سجاوندي" كه در اين روزگار مشت مشت و به هرزه در هر كتاب و جريده , حتي بيش از شمار كلمات ، به كار مي روند , هميشه اين گونه خوار و بي مقدار نبوده اند و هزار نكته باريك تر ز مو در آنها نهفته است كه ارباب كرامت و مشايخ عظام, انارالله برهانهم , حتي ، از عهده فهم صد يك آن برنمي آمده اند. پس زنهار تا در اين طلسمات عجايب به لهو و لعب و خواري درننگري! و من از اعاظم اين روزگار كسها شناسم از اثر اين طلسمات به آلاف و اولوف رسيده اند و آنان را " ويراستار " و در حقيقت "ميراث خوار" گويند!
بسا كس كه از نقطه و ويرگول
به سرهاي مردم بماليده گول!