پس از آنكه همۀ بايگاني وبلاگ به دليل مشكل پيش آمده براي بلاگفا از صفحه ناپديد شد بهناچار بخشي از شعرها را كه از طريق ذخيرۀ گوگل فرادست بود در اينجا به صورت يك پست طولاني آوردم. اين اشعار مربوط به محدوده سالهاي۸۹-۸۸ هستند.عجالتا اشعار سالهاي ۸۴ تا ۸۸ در دسترس نيست.
ناگاه پس از باران!
یک تکه ابر...و باز
دل آسمان گرفت...
[ غمگین شدیم]
شب
پیش چشمهای تو
انگار
جان گرفت.
[ من از هجوم ظلمت تردید مضطرب...]
ناگاه
باران گرفت و پنجره را شست
از غبار...
[ خندیدی و ...به شوق تو خندید
روزگار...]
آیینه را
تبسم رنگین کمان گرفت!
***
خدا، انسان، زمین و آسمان، گویی تبانی کرده اند اینجا
تمام هرچه هست و نیست، گویا همزبانی کرده اند اینجا
خدا در زیر لب بر خود "تبارک*" خواند چون دید این چنین زیبا
طبایع، چار عنصر، هفت کوکب مهربانی کرده اند اینجا!
همان شیطان که از کفرش به پیش عالم و آدم نمی شد خم
مسلمان گشت* چون دید این همه معجز فشانی کرده اند اینجا
هان از چشمهای آفرینش، هرچه خوبی بود و زیبایی
نثار مقدمت ای ماه کنعانیّ ثانی کرده اند اینجا
نه عقل و عشق را در تو نزاعی هست، نه دنیا و عقبا را*
که اضداد جهان، در کار تو پادرمیانی کرده اند اینجا
تو می گویی: "خدایی را پرستش کرده ام که دیده ام"*، وقتی
که موسی را دچار اضطراب " لن ترانی *" کرده اند اینجا!
نمی دانم چه باید گفت، اینجا وادی حیرانی محض است
رسولان خدا هم، در طلب، عمری شبانی کرده اند اینجا...
* فتبارک الله احسن الخالقین.
* لکن شیطانی اسلم بیدی.
* نزاع عقل و عشق ، انسان و شیطان ، دنیا و آخرت و زمین و آسمان در وجود انسان کامل به آشتی می رسد ، چون عقل کامل و عشق کامل را نزاعی نیست ، حتی شیطان در برابر انسان کامل تسلیم است.
* لم اعبد ربا لم اره.* لن ترانی یا موسی
***
با تمامی غرور خویش
نعره می زند بدون باور است!
فکر می کند
در برابر شکوه کبریایی تو
ایستاده است
فکر می کند
از تمام کائنات برتر است!
بی خبر که آنچه نفی می کند
تو نیستی،
سایه ای
توهمی
تصوری
بتی است از تو
مثل نقش مضحکی که در میان دفتر است!
[خنده دار اینکه این خدای کودکانه را
محمد و مسیح هم نمی شناختند!]
گر خدای عارفان و عاشقان
این خدای وهمگونه نیست،
- یک خدای دیگر است -
من چرا خیال می کنم که مومنم
او چرا خیال می کند که کافر است؟!
***
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت شده باشد
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد
دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!
از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!
شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد
مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!
***
این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست
چیزی بجز تراکم تنهایی تو نیست
با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی
چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست
یک تن از این جماعت ابن السلامها
مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست
نامردها بغیر تنت را نخواستند
با قیمتی که خرج تن آرایی تو نیست!
برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟!
در چشمهای آهوی صحرایی تو نیست!
زیباترین! عروسک اهریمنان شدن
شایسته مقام اهورایی تو نیست!
***
گلی زیبا به گلشن آفریدند
دلی از جنس آهن آفریدند
وفا را با جفا ترکیب کردند
وجود نازک زن آفریدند!
***
فاتحان!
گفته اند چون عقاب
بر فراز موجهای آبی مدیترانه
پر گرفته اید و ناوگان دشمنان خویش را
به خون کشیده اید!
واقعا چقدر اقتدار!
واقعا چقدر افتخار!
[پیش از این شنیده ام
کودکان غزه را
با همین شکوه و اقتدار
در میان خاک و خون تپیده اید!]
آفرین!
واقعا که در شهامت و شرف پدیده اید
چشم بد به دور
قوم برگزیده اید!
***
دل خوش مکن
به اینکه در این راه پر نشیب
از راهیان خسته
دو گامی جلوتری...
شرط نخستِ راه به مقصد رسیدن است!
وقتی که مانده ای
چه تفاوت
که در کجا
در این مسیر
از حرکت باز مانده ای
اصلا به راه آمده ای
یا همان نخست
در اضطراب نقطهّ آغاز مانده ای!
***
دریا قلی
"دریاقلی" اوراق فروشی بود در گوشه "کوی ذوالفقاری" آبادان که در گورستانی از اتومبیلهای فرسوده زندگی می کرد.در ماههای آغاز جنگ،آبادان در محاصره نیروهای دشمن بود و در کوران اختلافات داخلی جناحهای سیاسی و آشفتگیهای ماههای آغاز جنگ در آستانه سقوط قرار داشت، تقدیر این بود که هنگامی که دشمن، غافلگیرانه از رودخانه بهمنشیر گذشته و وارد آبادان شده بود، تنها دریاقلی ِ تنها متوجه حضور و نیت شوم او بشود.دریاقلی در آن شب پاییزی آبان ماه ۱۳۵۹ با شجاعت و عزمی شگفت مسافتی ۹ کیلومتری را علی رغم حضور دیدبانان دشمن و خطرات موجود با دوچرخه کهنه خودش طی کرد تا این خبر را به مدافعان شهر برساند. با حضور رزمندگان و مردم شهر، دشمن به آن سوی بهمنشیر رانده شد یا تن به مرگ و اسارت داد و حماسه ای بزرگ پدید آمد.
اگر هوشیاری و عزم و دلیری این مرد گمنام که چند روز بعد به شهادت رسید،نبود، کسی نمی داند چه حوادث تلخی پیش می آمد و نهایتا چه سرنوشتی برای مردم ایران- و حتی منطقه- رقم می خورد! دست کم این بود که آبادان با تلفاتی سنگین سقوط می کرد و بازپس گرفتنش نیازمند نبردهایی خونین تر و پرهزینه تر از فتح خرمشهر بود! جا دارد آنها که گذشته را به ارزانی می فروشند و به سادگی نفی می کنند، بدانند که اگر این شهیدان گمنام نبودند،آنها امروز چیز قابل توجهی برای معامله کردن و فروختن نداشتند!
آن سوی نخلها پُر سرباز دشمن است
این شهر ِ در محاصره، شهر تو و من است
دشمن نفوذ کرده و این شهر بی پناه
اینک به زیر چکمهّ ناپاک دشمن است
دریاقلی! رکاب بزن، یا علی بگو
چشم انتظار همت تو دین و میهن است
ای مرد اهل درد، بنازم به غیرتت
این خانه ها هنوز پر از کودک و زن است
فردا - اگر درنگ کنی- کوچه های شهر
میدان جنگ تن به تن و تانک با تن است
از راه اگر بمانی و روشن شود هوا
تکلیف شهر خاطره های تو روشن است!
دریاقلی! رکاب بزن گرچه سهم تو
از این دیار، ترکش و یک مشت آهن است
دریاقلی! به وسعت دریاست نام تو
تاریخ در تلفظ نام تو الکن است
هی مرد ِ مرد از نفس افتاده ای مگر؟!
همپای مرگ، کار تو امشب دویدن است
چون موجها به دامن ساحل نمی خزی
دریایی و طریقت دریا تپیدن است.
***
محرومیت! آن زمانی
که برای تو
تمامیت تن های جهان
در یک تن
و تمامیت زنهای جهان
در یک زن
و تمامیت عشق
و تمامیت شعر
در نگاهش
متجلی گردد،
و تو مجبور به دوریّ و صبوری باشی...
آه،
آن روز
تو محروم ترین مرد زمین خواهی بود!
***
من و تو رهگذر ساحلیم و دریا عشق
دلی دوباره به دریا بزن، ولی با عشق
همیشه آبی و آرام نیست این دریا
همیشه نیست برای دلت مهیا عشق
تو را به جانب اعماق می برد که شبی
بیفکند به کناری جنازه ات را عشق
رها نمی کند این عشق جان به در ببری
بسوز در تبش امشب، و گرنه فردا عشق...
میان این همه معشوقه های تکراری
زلال و آینه تنها تویی و تنها عشق
تو مومنانه بگو لا اله الاّ هو
تو عاشقانه بخوان لا طریق الاّ عشق
صبور و سرکش و زیبا و آسمانی و ژرف
زلال و روشن و گرم است عشق...اما عشق!
"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد"
بمان برای من ای معجز مسیحا، عشق!
***
تو را یک عمر در آیینه هایم جستجو کردم
و با تو در خیال و خوابهایم گفتگو کردم
تو را می خواستم ای آذر پاک اهورایی
اگر در خلوتم، چیزی، کسی را آرزو کردم
گریبان چاک تر شد در شب دوری و مهجوری
به هر سوزن که من پیراهن دل را رفو کردم
به ویرانی خود برخاستم با هر که بنشستم
سخن با هر که گفتم صحبت سنگ و سبو کردم
تویی تصویر رویاییّ زن در یادهای من
تو را من بارها با خاطراتم روبه رو کردم
تو پیدا می شوی در قاب دل، ای عشق، هر ساعت
که من این شیشه را با اشکهایم شستشو کردم
به باغ رازها و رمزها و خلسه ها رفتم
تنت را هر دم ای وحشی ترین آلاله بو کردم!
***
خواب گم شد، خیال یادم رفت
معنی شور و حال یادم رفت
بغض امسال در گلو ترکید
خنده پارسال یادم رفت
بس که نالیدم از جداییها
خاطرات وصال یادم رفت
واژه هایم کدر شدند و کبود
حرفهای زلال یادم رفت
عشق، این ناگزیر ناممکن
مثل خواب و خیال یادم رفت
در هجوم مخنثان، دونان
صولت پور زال یادم رفت
شیههّ اسبها، خروش یلان
بوی وحشیّ یال یادم رفت
پر کشید از خیال من پرواز
یا نیازم به بال یادم رفت؟!
هر چه غیر از سکوت، واهی بود
خوب شد قیل و قال یادم رفت
حرفها با تو داشتم... اما
همه اش ...بی خیال! یادم رفت
***
جنون گل کرده و بی خوابی من
دوباره در شب مهتابی من
کجا، کی، در کدامین وادی شب
به پایان می رسد بی تابی من؟!
***
سفر...
از میان ابری از پروانه
و رنگین کمان
از میان مهی که روی شانه های نخلها ریخته بود
گذشتم
و به شهر کودکیهایم برگشتم
اینک ای دیوارهای زخمی
ای کوچه های همیشه شرجی
که خوابهایم
هنوز در هوای شما می گذرد
ای نود ستاره سوخته
بر گلدسته های مسجد پیروز
ای تمام خاطره ها و مخاطره ها
پناهم بدهید!
اما شما
ای چشمهای دخترکان ساده
که هر یک آفتابی در خود نهان دارید
بر من
و بر سپیدی موهایم
رحمت آورید
که مرا
دیگر
تاب گریستن
یا نگریستن در شما نیست!
***
اگر رومی روم، اگر زنگی ام
اگر نغمه ساز بدآهنگی ام
همین نکته در یاد من مانده است
از آن پیر آشفتهّ چنگی ام
که ای عشق باید بخوانم تورا
شبی با تمامیّ دلتنگی ام
و فارغ شوم جز تو از هر چه هست
رها گردم از ننگ بی ننگی ام
پر از حیرتم، غربتم، نغمه ام
مبین این چنین ساکت و سنگی ام
چه شوری ست در جان بی تاب من
از این بادهّ ناب گلرنگی ام
بهار آمد اما عبوری نکرد
پس از تو ز هفتاد فرسنگی ام!
***
شمیم باغ نسترن تویی تو
نسیم دشت یاسمن تویی تو
اگر در این خزان مه گرفته
گلی شکفته در چمن تویی تو
برای این غریبهّ مسافر
هوای دلکش وطن تویی تو
بهانه ای اگر هنوز مانده
برای شوق زیستن تویی تو
کسی که بر لبان او نشسته
هزار حرف بی سخن تویی تو
نفوذ کرده ای به رگ رگ ِ من
شرار بادهّ کهن تویی تو
حریف جان در این تب نفس گیر
به جنگ نرم تن به تن تویی تو
جنون تند عاشقی منم من
تپیدن و نفس زدن تویی تو
برای من هنوز و تا همیشه
نمود ِ عشق و شعر و زن تویی تو!
***
تقدیر من این بود که نفرین شده باشم
تبدیل به این سایهّ غمگین شده باشم
تقدیر من این بود در این غار مجازی
تنهاتر از انسان نخستین شده باشم
دادند به من جام عطش، بادهّ آتش
تا مست از این خط ّ فرودین شده باشم
ترس من از این است، اگر دیر بیایی
حتی به تو و عشق تو بدبین شده باشم
روزی که بیایی و دل و دین بربایی
شاید من کافر شده بی دین شده باشم!
تقصیر جنون بود که با عقل درآمیخت
نگذاشت که دیوانه تر از این شده باشم
***
عاشقان از همه لطیف ترند
شاعران بی گمان ظریف ترند
زور بی خود مزن که بی زوران
از قوی پنجگان حریف ترند
گول باد ِ بُروت را نخوری
قلدران در جهان ضعیف ترند
گردش روزگار بر عکس است
صیفها از شِتا خریف ترند
هست بر عکس "فیل" ، "لیف" اما
فیلها مثل اینکه لیف ترند!
مدعیهای خوبی و پاکی
غالبا از همه کثیف ترند
پول داری رفیق تو هستند
عاشق زار ِ بند کیف ترند!
هست تکلیف دیگران روشن
دزدها هر کجا شریف ترند
وای بر مردمان شهری که
روسپی هایشان عفیف ترند!
***
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!
اگر تمام شدن سرنوشت یک ماه است
چرا به جای طلوع این محاق شکل گرفت
دل از نگاه تو لرزید، عشق پیدا شد
شهید چشم تو شد، درد و داغ شکل گرفت
از آن زمان که جهان را خدا پدید آورد
چقدر حادثه در این رواق شکل گرفت
چقدر حادثه رخ داد تا رخ تو شکفت
و این قشنگ ترین اتفاق شکل گرفت
نسیم زلف تو بر شوره زار خاک گذشت
که طرح سبزترین کوچه باغ شکل گرفت...
دوباره حس عجیبی شبیه دلتنگی...
دوباره عطر تو در این اتاق شکل گرفت...
***
عمری ست تا به کار گِل و دل معطلیم
در کار خویش، عاقل و جاهل، معطلیم
چون قایقی شکسته که بر گل نشسته است
دیری عبث به دامن ساحل معطلیم
گر زنده ایم، مردهّ این عمر نیستیم
در انتظار خنجر قاتل معطلیم
هر جور چیده ایم به پاسخ نمی رسد
در قطعه های مبهم پازل معطلیم
از واجبات حاصلمان جز ریا نشد
بیهوده در ثواب نوافل معطلیم
کو آن دلی که تا بسپاریم یا بَریم
وقتی دلی نمانده، به باطل معطلیم
بودیم در گمان که به مقصد رسیده ایم
دیدیم باز ای دل غافل! معطلیم
بی راهه می رویم که جایی نمی رسیم
انصاف می دهی همگی ول معطلیم!
***
سفر تکوین
در آغاز خدا بود
و تنها خدا بود
و خدا تنها بود...
و خدا آسمان را
و زمین را آفرید
و شب را
و روز را آفرید
و ستاره ها را به شب
و خورشید را به روز
و درخت را به پرنده
و پرنده را به آسمان بخشید
و تنهاییش را به من...
و تنهایی خدا بزرگ بود
و من کوچک بودم
خدا تو را آفرید
تا تنهایی ام را با تو قسمت کنم
و اینک خداست
و تنها خداست
و خدا همچنان تنهای تنهاست.
***
طرح تحول اقتصادی!
ای گنده تر از رستم و آرنولد و شِرک
پولدارتر از سهام داران اُپک
این بار هم انگار تو شانس آوردی
ما خوشهّ سه شدیم و تو خوشهّ یک!
***
از آن زمان که پای به گیتی نهاده ام
همچون شرر به نفی خودم ایستاده ام
کس همچو من به دشمنی خود کمر نبست
در وادی عداوت خود فوق العاده ام
حاجت به هجو همچو منی نیست ، زانکه خود
داد سخن به منقصت خویش داده ام
من مانده ام که دشمنیت با من از چه روست
کی پا به دمب حضرت عالی نهاده ام؟!
من هم یکی شبیه تو بر جهل خود سوار
همچون تو در طریق فضیلت پیاده ام!
در حُمق، من اگر چه به گردت نمی رسم
در جهل از هر آنچه بگویی زیاده ام
آخر بگو گناه من و جرم من کجاست
اهل کدام سوء و کدام استفاده ام؟!
هرگز نکرده خواهرتان را جسارتی
[ ...]
هرچند قافیه به خطا می رود ولی
[...]
با من هماره بر سر جنگ است روزگار
آزاده ای ، اگرچه ز پا اوفتاده ام
در چشم این خلایق چون دیو و راه راه
دیوانه می نمایم، از بس که ساده ام
اهل کدام حزب و گروهم در این دیار؟
نه این وری تبار و نه آن سونژاده ام
تنها به عشق خاک وطن دل سپرده ام
تنها زبان به مدحت ایران گشاده ام
حب علی و آل علی در دلم بس است
دل بستهّ ولایت آن خانواده ام
***
مرگ!
وانهادند تورا؛
مثل اسکیموها
که کهنسالان را
تا تن خسته اشان
طعمهّ گرگ شود...
مرگ در چشم تو زل زد، خاموش
و تو
- مانند همیشه مغرور -
تلخ، در چشمانش خیره شدی...
ناگهان
زانوانت لرزید
برف ِ یکدست سپید
ارغوانی گردید!
***
گندم ری!
مرد فریاد برآورد :"مرا یاری نیست ؟"*
کوفیان هلهله کردند :"...هلا...آری نیست"
شمر تکبیر برآورد که در لشکر تو
پرچمی نیست به پا ، دست علمداری نیست!
[ شمر و تکبیر!؟ بلی بین حقیقت وَ دروغ
ای بسا، گرچه به ظاهر، ره بسیاری نیست ]
مرد غرید که تکبیر شما تزویراست
ور نه حاشا که شما را به خدا کاری نیست
گرم سودای خدایید به بازار سیاه
آه ، مکّاره تر از این سر بازاری نیست!
[ غیرتم کشت که چندی ست به بازار دروغ
می فروشند وطن را و خریداری نیست ! ]
مرد غرید : "مرا مرگ حیاتی تازه ست
زندگی کردن با خواری ، جز عاری نیست"
عُمَر سعد به ری - اما - می اندیشید
- "بهتر از گندم ری هیچ بر و باری نیست.."
مرد نالید : " تو را هرگز از گندم ری
یا که از مردم وی حاصل سرشاری نیست
آسیاها همه بر خون شما خواهد گشت
نان نفرین شدگان لقمهّ همواری نیست"
[ زندگی گرچه مصافی ست میان بد و خوب
کربلا حادثه قابل تکراری نیست * ،
غالبا شمر و یزیدند به جولان اینجا
حُر که سهل است ، در این معرکه مختاری نیست! ]
* هل من ناصر ینصرنی؟
* لایوم کیومک یا اباعبدالله!
***
کسی در شط شب تا صبح پارو می زند اینجا
و باد این صوفی آشفته هوهو می زند اینجا
پریشان نغمه ای در پردهّ این باد پیچیده ست
زنی چنگی مگر بر تار گیسو می زند اینجا
به دنبال نشانی از تو و لبخندهای تو
کسی در خاطراتم سر به هر سو می زند اینجا
پریشان تر ز گیسوی تو و بخت خودم باشم
اگر گیسوی تو با بخت من مو می زند اینجا
در این شبهای دلتنگی ، ز صدها فرسخ سنگی
فراهم می شود اندوه و اردو می زند اینجا
شبیه موج گندم زار، این دل در تپشهایش
نمی یابد کناری هرچه پهلو می زند اینجا
نگاهی منتظر ، هر شب، کنار پنجره ، خاموش
چراغی همچنان در باد سوسو می زند اینجا...
***
بشوی از چهرهّ مردم غبار خستگی ها را
به یاد ما بیاور آن همه پیوستگی ها را
دوباره شهر را از دسته های سینه زن پر کن
بنه مرهم جراحتهای چندین دستگی ها را
چگونه رنگها ما را جدا کردند ، می بینی؟!
بیاموزان به ما یکرنگی و وارستگی ها را
بس است این دل شکستن ها و از یاران گسستن ها
کدامین مومیایی بندد این بشکستگی ها را؟
تو که خود را حسین و دیگران را شمر می دانی،
کجا آخر به دست آوردی این شایستگی ها را؟!
غمی زیباست در شور حسینی ، یک غم شیرین
که از یاد تو خواهد برد رنج خستگی ها را
محرم بار دیگر تکیه گاه عشق خواهد شد
اگر برپا نمایی تکیهّ دلبستگی ها را !
***
پیام نور عاشقانه !
در این فصل دوری
و دیدارهای عبوری
چه چاره بجز دل نهادن
به یک عشق غیر حضوری !
***
خشم و هیاهو!
ما و برادران غیور ما
فریادها زدیم
ولی در باد !
دشنام بود و خشم و هیاهو بود
مشتِ درشت ِ برشده
هر سو بود
[ اجداد ما بجز شب آدینه
اغلب نمی شوند چنین آباد ! ]
آن گاه حفره های دهانها را
از آبهای مظلمه آکندیم
و آن را بدون واهمه یا شرمی
سوی برادران خود افکندیم
آن خِلطهای نفرت ما در باد
همچون حباب
رقص زد و چرخید
مانند گردباد به خود پیچید
برگشت و بر رخ خودمان افتاد !
[ در آن میانه ما همگی غمگین
دامادهای ناتنی ما شاد !! ] ۱۶ آذر ۸۸
***از وسعت کبود درختان کویر ماند
داغ جوانه بر دل این خاک پیر ماند
گویی نسیم نیز از اینجا گذر نکرد
در جاده های یخزدهّ زمهریر ماند
زنجیرها عوض شد و انسان بی پناه
در تنگنای غربت دنیا اسیر ماند
آزادی - آخرین غل و زنجیر آدمی* ـ
بر دست و پای خستهّ او ، ناگزیر ماند
دیوی ز شیشه گشت رها ، نعره ای کشید
فریاد او سیاه تر از هر نفیر ماند
انسان پوک ، پوچ ، رها ، مدعی ، تباه
در کوچه های بستهّ ماندن حقیر ماند...
سرچشمه های خاک به مرداب ریختند
جز چشمه ای که از برکات غدیر ماند ! *"ای آزادی چه زندانها که به نام تو بر پا کرده اند.."
***
چون طفل به مشق جمله سازی ماندیم
مبهوت تخیلی مجازی ماندیم
گفتیم به شعر ناب باید برسیم
در مرحله قافیه بازی ماندیم !
***
فریاد دادخواه ، سخت تر است ؟
یا بهت یک نگاه ، سخت تر است ؟!
اینکه کلاف قیمتت بشود
از تنگنای چاه ، سخت تر است
تهمت شنیده را دفاع از خود
از اعتراف ، گاه ، سخت تر است
با چشمهای گرم و پر گنهت
پرهیز از گناه ، سخت تر است
در خویش گم شدن ، ز گم گشتن
در یک شب سیاه ، سخت تر است
از مرگ ِ دردناک هم ، تپش ِ
یک قلب بی پناه ، سخت تر است
گاهی شکیب و هیچ دم نزدن
از التهاب و آه ، سخت تر است
من می روم ، هلا ، حلالم کن
ماندن ز رنج راه ، سخت تر است !
***
بغضها بسته راه نفسها
از نفس مانده اند این جرسها
بسته ره کینه بر مهربانی
عشقها گم شده در هوسها
اسبها خسته تر از سواران
مردها مانده تر از فرسها
ما به دریا نبردیم راهی
خوش به احوال کفها و خسها
فرض کن جای آهن بسازند
از طلا میله های قفسها ،
نغمهّ مرغ تنها غمین است
چون برآرد به حسرت نفسها
خنده دار است وقتی برآرند
بال سیمرغ و شاهین ، مگسها ،
پیشوای رهایی بخوانند
خویش را گزمه ها و عسسها !
چیستند آخر این نیست سانان
کیستند آخر این هیچ کسها ؟!
گریه باید به حال عدالت
با وجود چنین دادرسها !
***
از زخمها و تبرها...
چون زخم درختها دهان باز کند
از خاطرهّ تلخ تبر خواهد گفت
*
یک شاخهّ ناخلف اگر بتواند
تبدیل به دستهّ تبر خواهد شد
*
با آنکه به هم شکست انبوه درخت
از دست تبر نبود اندوه درخت
*
شاید که بت بزرگ باشد ، نه خلیل
آن کس که به شانه اش تبر می بینی!
*
بر پیکر یک درخت زخمی خواندم:
از دوست هر آنچه می رسد نیکو نیست !
*
هرچند هزارها شکایت دارد
جنگل به تبر ، به زخم عادت دارد !
وهم بود یا فریب ، یا خیال و خواب بود
حس گرم و روشنی که مثل آفتاب بود
تازه می شدیم با خیال گرم و روشنش
مثل موج اضطراب و اوج التهاب بود
تلخ بود چون شراب و گرم بود چون شرار
عشق لعنتی که لحظه لحظه اش عذاب بود
محو شد میان سایه های مبهم غروب
گویی از نخست نقش مبهمی بر آب بود
مثل برگ و بوی گل ، نه در فضای باغچه
بلکه در میان برگهای یک کتاب بود
از چه بی فروغ می شود اگر دروغ نیست؟
این سوال ، پرسشی همیشه بی جواب بود
مثل مرگ ، عشق چند بار در نمی زند
عشق هم ، درست مثل مرگ ، فتح باب بود
مرگ اگر نبود زندگی ملال بود و رنج
عشق هم اگر نبود کار دل خراب بود
***
بنگر دوباره سر به گریبانش
از جوش و از خروش پشیمانش
در این هوای شرجی دم کرده
آماس کرده پیکر سوزانش
کف بر دهان ملتهب آورده ست
بهت است در نگاه هراسانش
کو آن همه خروش و تموجها
کو آن همه تلاطم و طوفانش
ای کاش اتفاق نمی افتاد
کابوس پر تشنج و هذیانش
سنگین شده ست بار گناهی گنگ
بر شانه های زخمی وجدانش
از ماسه ها حماسه نمی خیزد
خالی ست دست ساحل و دامانش
دریا فقط به نام تو پرشور است
با واژه های تلخ مرنجانش
انصاف نیست عهدشکن باشی
با او که مانده بر سر پیمانش
دریا دلش دوباره به هم خورده ست
آشفته است حال پریشانش
قی می کند به دامن جلبکها
تف می کند به ساحل و مرجانش !
***
گفت راوی که زمین طوفانی ست
آسمان در طلب قربانی ست
بغض سنگین و نفسگیری هست
که در ابعاد گلو زندانی ست
رعد ، این رعد خروشان در باد
گوییا قهقهه ای شیطانی ست
باد ، این باد پریشان در دشت
سر به سر نوحهّ سرگردانی ست
بوی پیراهن یوسف گم شد
بر علَم پیرهن عثمانی ست
فتنه ها از پی هم، همچون موج
می رسند و چه شبی ظلمانی ست !
حاجت این همه سوراخ نبود
کشتی یی را که چنین طوفانی ست
خطر لرزش و ریزش دارد
شانه ها بر گسل ويراني ست
رسم ننگین برادر کشتن
مرده ریگ کهن انسانی ست
گفت راوی که در آفاق ظهور
پیش تر واقعهّ سفیانی ست
گفت راوی که زمین تاریک است
فتنهّ...[ خط سند خوانا نیست ]
***
در سفر تشنگی به آب رسیدیم
خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم
عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم
شعله یک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا ، به التهاب رسیدیم
آن همه دلبستگی به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم
***
در تب تشویش ، بین ماندن و رفتن
ما به معمای بی جواب رسیدیم
طاقت ماندن نبود و تاب جدایی
چون به دوراهی انتخاب رسیدیم
خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم
باز به سرچشمه سراب رسیدیم
***
قصه ما هرچه تلخ ، هرچه که شیرین
زود به پایان این کتاب رسیدیم!
***
هر که در خویشتن سفر دارد
وسعتی سبز زیر پر دارد
چشم بگشوده بر نهان ، چه نیاز
به تماشای بحر و بر دارد
وسعت ذهن را نهایت نیست
رهگذر هر چه توشه بردارد
جنگل و کوه و جلگه و دریاش
وسعت از هر چه بیشتر دارد
گاه باغی ست بی نهایت سبز
که ز اسطوره برگ و بر دارد
گاه بحری ست لاجوردی و ژرف
در صدف گوهر از هنر دارد
همه شیرینی است این عالم
حنظلش طعم نیشکر دارد...
***
باغ احساس شاعرانه من
گونه گون میوه های تر دارد
هر کجا می پرد پرنده دل
چتر رنگین کمان به سر دارد
و خصوصا که یاد شیرینت
هر دم از خاطرم گذر دارد
عالمی با خیال تو دارم
چه کس از عالمم خبر دارد...
***
محرمانه
خبر :
بر اساس گفته یک قاصدک
رهگذرها لاله ای را چیده اند
سبزه های تشنه پایین باغ
کم کمک پژمرده یا خشکیده اند
قارچهای هرزه ای آن سوی تر
در کنار سایه ها روییده اند
ملاحظه :
احتمالا ساقه های عاطفه
مثل چندی پیش آفت دیده اند
نظریه :
باز باید باغبانی پیشه کرداز هجوم سایه ها اندیشه کرد !
***
آرام و صبور و بی صدا ماهیها
دلتنگ حصار تُنگها ماهیها
با خاطره مبهم دریا دلخوش
در جاری اشک خود رها ماهیها !
***
الشعراء...
دیرگاهی ست
که در حسرت یک شعر سپید
شاعران
قافیه را باخته اند !
***
هیچ پوچ است تمنای عنایت از هیچ
هیچ است حکایت و روایت از هیچ
از هیچ کسان هیچ ندارم گله ای
من با چه زبان کنم شکایت از هیچ ؟!
***
جهان با عرضها و طولهایش
و با آن قلّه ها و غولهایش
چه زندانی ست آن بی چاره ای را
که محبوس است در سلولهایش !
***
من از دور و نزدیکها خسته ام
از این ظاهرا نیکها خسته ام
هم از مذهب زاهدان ریا
هم از دین لائیکها خسته ام
من از این یقینهای ناپایدار
در انبوه تشکیکها خسته ام
از این خط کشیهای بی حد و مرز
از این گونه تفکیکها خسته ام
از این بوقها ، زردها ، سرخها
من از این ترافیکها خسته ام
تکاپوی آبی دریا کجاست؟
از این آب باریکها خسته ام
ز بس پُست کردم برای خودم
از این کارت تبریکها خسته ام!
***
اگر آتشفشانی سرد گردد
یا بهاری زرد
یا دریاچه ای تبخیر
یا کوهی به زیر بارش برف زمستان ، پیر
یا...
جای شگفتی نیست
شگفت آنجاست
یک دریای طوفانی بی پایاب
خاکستر شود روزی...
***
چه کردی با دلم ای آذرخش واپسین
ای شعلهّ موذی!؟